فرشته صورتی من کژالفرشته صورتی من کژال، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

فرشته صورتی من

همسر نمونه من

عشق مامان امروز تصمیم گرفتم اینجا یه کمی از خوبیای باباتو بنویسم تا هم تو اونو بشناسیش هم اینکه خودم خدایی نکرده این همه خوبی و مهربونیو فداکاریشو یادم نره... شکر خدا تو این 3 سال و 12 روزی که ما باهم زیر یه سقفیم آرامش زیادی دارم یعنی باباییت برام این آرامشو محیا کرده خیلی آرومه خیلی متینه خیلی صبوره...هرکاری از دستش بر بیاد می کنه تا منو خوشحال کنه... هروقت از ته دل می خندم گل از گلش میشکفه و میگه وقتی تو اینجوری میخندی انگار دنیارو به من دادن اگه یه ذره ساکت بشم یا برم تو خودم خودشو می کشه و به هر دری میزنه تا شادم کنه و تا لبخندو رو لبام نبینه ول نمی کنه...همه اینجوری میشناسنش که اگه من چیزی بخوام از زیر سنگم شده گیرش میاره،خدایی...
31 تير 1392

آزمایش قند خون،کامل شدن ست تختخواب،سفر یکروزه...

عشق مامان بالاخرههههه 3شنبه 25 تیر ست تخت و کمدت کامل شد!!!! نرده هاشم آوردن وصل کرن مامانی این تخت و کمد واسه ما یه پروسه 2 ماهه داشت!!! به هر حال الان ستت کامل شده ایشالا به سلامتی ازشون استفاده کنی نفسی من   جونم برات بگه که خانوم دکتر برام آزمایش قند خون بارداری نوشته بود که من چون حالم از چیزای شیرین بهم میخوره هی عقب انداختمش تا اینکه 4 شنبه 26 تیر صبح رفتم آزمایشگاهو اول یه تست قند ناشتا ازم گرفتن و بعد یه لیوان آب قند خیلیییییییییییییییییی غلیظ بهم دادن و دوباره یه ساعت بعد ازم یه تست خون گرفتن... بعدشم اومدیم خونه و خورشت بامیه درست کردم... ناهارمو که خوردم شروع کردم به جمع و حور کردن وسایلم آخه قرار بود با بابا توماج بری...
31 تير 1392

یه داستان واقعی واسه یه فرشته کوچولوی واقعی

خوشگل مامان امروز به مناسبت سالگرد ازدواج من وبابایی تصمیم گرفتم داستان اومدنتو واست بنویسم،فکر کنم بد نباشه بدونی من و بابایی از قبل از ازدواجمون تصمیم داشتیم که اول برای کانادا اقدام کنیم و بعد که اونجا رفتیم واسه بچه دار شدن اقدام کنیم.و خوب همونجور که می خواستیم بلافاصله بعد از ازدواج کارای کانادا رو انجام دادیم و زندگی رو به روال عادی ادامه دادیم...تا اینکه از پارسال تب و تاب بچه دار شدن به جونمون افتاد و من و باباتم که عاشق بچه ایم  هی زنگ میزدیم به وکیلمون که چی شد پس کی کار ما اوکی میشه؟اونم می گفت به زودی،به زودی! مام می گفتیم پس صبر میکنیم برای بچه دار شدن... تا اینکه یه روز که داشتم با مادر یکی از شاگردام در مورد رفتن...
19 تير 1392

18.4.89 سالگرد ازدواج مامان و بابا

سلام عشق مامان عزیز دلم امروز 18 تیر و سالگرد ازدواج من و بابایته  این سومیشه  از اینکه باباییتو به عنوان همسر انتخاب کردم خوشحالم.اون خیلی مرد خونواده دوست و مهربونیه خیلی هوای منو داره برای خوشحالی و خوشبختی من از هیچی دریغ نمیکنه  توی این 6 ماهه که شما تو دل مامانی نذاشته مامان دست به سیاه و سفید بزنه... الهی بمیرم براش از سر کار میاد غذا درست میکنه ، ظرف میشوره ،خونرو جارو میزنه... بعضی وقتا میمونم که چطور ازش تشکر کنم فقط نگاه بهش می کنم و از خدا می خوام ازش حفاظت کنه  نگاش می کنم و از خدا میخوام به هر دومون قدرت بده،لیاقت بده،صببر و تحمل بده تا بتونیم این خوشبختیو حفظ کنیم و از زندگی شیرینمون نهایت لذتو ببری...
18 تير 1392

مامانی و دختر گلش

عشق مامان چقدر واسه داشتنت لحظه شماری کردم  هی می گفتم وقتی فرشتم بیادش ال می کنم بل می کنم... پیش خودم فکر می کردم وقتی که باشی روزام چه شکلی میشه شبام چه جوری میشه... می گفتم بی شک احساس می کنم خوشبخت ترین زن روی زمینم حالا 6 ماهه که اومدی پیشم و از همون روزی که فهمیدم اومدی تا همین حالا که دارم واست می نویسم به خود خدا قسم انگار توی رویا دارم زندگی می کنم  هنوز باورم نمیشه که یه فرشته کوچولو دارم... عشقم آنچنان قدرتی پیدا کردم که می تونم برای تو و دفاع ازت با همین دستام یه کوهو در هم بشکنم ، می تونم بخاطر تو چشممو رو به همه دنیا ببندم و تو باشی تنها دنیای من   چند روز پیش داشتیم با باباییت یکی از آهنگای سلی...
17 تير 1392

اولین سکسه خانومی

ناناز مامان همین یه ساعت پیش داشتم با مامان فریبا ( مامان گلم ) حرف میزدم که یه دفعه دیدم شما یه سری حرکتای منظم انجام میدی  قشنگ سمت راست شکمم میومد بالا میرفت تو  کلیییی ذوق کردم عزیییییییییییییززززم از حرکتتات فهمیدم که داری سکسه میکنیی  بمیرم که اذیت شدی اما طوری نیس مامان جون بزرگ میشی یادت میره  الهی مامان قربون دختر گلش بره. راستی اینم بگم که دیشب رفتیم به خاله ندا و نینیش سر زدیم.وقتی من داشتم با نی نی خاله حرف میزدم شما فکر کرده بودی که طبق معمول هرروز دارم باهات حرف میزنم و حسابی داشتی وول میزدی و واسه مامان دلبری می کردی  عاشقتم ملوسک نازنازی ماماااااااااااااااااان  7تااااااا دوشنبه&n...
11 تير 1392

روزای گرم گرم...

گل مامان این روزا هوا به شدت گرمه و حسابی مامانیت تنبل شدهههه  البته یه 4و5 روزی خونواده بابا توماج اینجا مهمونمون بودن و مام مشغول پذیرایی سفت و سخت...جمعه رفتن و من هنوز خستگیم در نرفته...توی این گرما مهمون داری خیلی سخته ولی به هر حال امیدوارم بهشون خوش گذشته باشه و راضی بوده باشن... مامانی جونم دارم واسه دیدنت لحظه شماری می کنم امیدوارم این 3 ماه باقیمونده ام به امید خدا به سلامتی و خوشی طی شه و من بتونم کوچولوی نازمو به آغوش بکشم...  یک عمره که واسه داشتن این حس قشنگ لحظه شماری کردم و حالا مست خوشی از رسیدن به این آرزومم...  خدایا شکرت که همیشه به من نظر لطف داشتی و داری  کوچولوی من و همه مامانای چشم ...
10 تير 1392

اسم فرشته صورتی

  گلک مامان بالاخره اسمتم از بین اون همه اسمای خوشگل انتخاب کردیم و دیگه با این اسم صدات میزنیم  چون از 4 ماهگی شما یه انسان کاملی و باید برای خودت اسم و رسمی داشته باشیییی  الهیییی بگردممممم  ایشالا به موقعش میام اینجا اسمتو معنیشو می نویسم     یه چیز دیگم که یادم رفته بود بگم... ماکسی (هاپوی خوشگلمون) که از وقتی نوزاد بوده تا الان که 3 سالش شده شده عزیز دل همه ما ست و پیشمون بوده  اینروزا حسابیییی به تو حسودی می کنه  مثلا وقتی به وسایلت یا لباسات ور میرم میره یه گوشه با حالت قهر می خوابه  باید اینو بدونی که ماکسی واسه ما خیلییی عزیزه و همدم و مونس ماست،توام که اگه بچه مایی مثل ما عاش...
1 تير 1392

وقت دلتنگی

گل مامان عزیز دلم دختر قشنگم روزای گذشته مامانی و بابایی (مامان بابای من ) اومده بودن اینجا پیشمون...چه روزای خوبی  بود اصلا نفهمیدم چجوری گذشت  3،4 روز مثل برق و باد گذشت و امروز اونا برگشتن  خیلی دلم براشون تنگ شده...مامانی جونم نمی دونی دوری و غربت چقدر سخت و تلخه  امیدوارم هیچوقت طعم تلخشو نچشی.ای کاش کار بابات یه جوری بود که می شد برگردیم پیش مامانی و بابایی ها اما حیف که نمیشه... دیشب با مامانی و بابایی رفتیم بهار کلی چیزای خوشگل و ناز واست خریدیم.مامانی ازین مغازه به اون یکی میرفت و با کلی ذوق و شوق واست لباس می گرفت الهی من قربون مامان مهربون مظلومم برم  باباییم که طفلی کمر درد داشت یه گوشه ایس...
1 تير 1392
1